غریبگی آدمها با هم توی کوپۀ قطار، خیلی دوام نمیآورد. چارهای ندارند جز این که بعد از مدتی با هم حرف بزنند. هر قدر هم که با هم ناآشنا باشند، بالاخره از یک جایی سکوتشان میشکند. شاید بعد از این که رییس قطار، بلیتها را چک کرد و خیالشان راحت شد از این که تا مقصد میتوانند مالک بی قید و شرط صندلیشان باشند.
یا مثلاً موقع شام که به اندازۀ تعارف کردن یک ساندویچ هم که شده، نطقشان با هم باز میشود و معمولاًً همین میشود مقدمهای برای این که داستانهایشان را برای هم تعریف کنند.
آن وقت میبینی چه قدر با این آدمها آشنایی و چه قدر نزدیک... به همین نزدیکی که الآن نشستهاید و زانوهایتان به هم میخورد.
از دو سال پیش، پنجشنبهها برای من مثل همین کوپۀ قطار شد. انگار آخر هر هفته یک بلیت برایم رزرو شده باشد به مقصد دلخواه و من، این شانس را داشته باشم که در طی مسیر، با همسفرانم از دیدهها و شنیدههایم حرف بزنم.
قرار پنجشنبهها، مجموعۀ یادداشتها و روایتهای تلخ و شیرینیست که طی حدود دو سال، با همین عنوان و اغلب در روزهای پنجشنبه نوشتهام و در دنیای صفر و یک، زانو به زانوی همسفرانم نشستهام و با هم خواندهایم و در بارۀشان حرف زدهایم.