تا از دانشگاه آمدم بیرون، یک درشکه گرفتم و رفتم به طرف خونه. از شدّت هیجان قبل ازاینکه درشکه جلو در برسه و بایسته، پول رو دادم دست درشکه چی و پریدم پایین. مثل اغلب اوقات در خونهی ما باز بود. پردهی ضخیمی که بین در و راهرو بود رو پس زدم و وارد حیاط شدم، بازهم همهی خواهرام و بچههاشون جمع بودن و اینبار داشتن خاکه زغالها رو برای زمستون گلوله میکردن.
هر سال اوایل مهرماه آقا جانم دستور میداد هاشم کارگر حجره زغال سنگ و خاکه ذغال به اندازه هشت خانوار بیاره کنار حیاط تلنبار کنه و خواهرام به کمک هم اونا رو برای منقل زیر کرسی آماده میکردن و زغال سنگها رو برای بخاری. اون زمان محال بود زمستون توی خونهای کرسی نباشه، حتّی اعیان و اشراف هم از همین کرسی برای گرم شدن توی زمستونهای سرد اون زمان استفاده میکردن.
بی بی گل خانم مادرم هم مشغول کار بود، این منظره منو یاد بچگیهام میانداخت که هرگز فراموش نمیکنم.
لذّت بازی کردن با خاکه زغال وقتی توی آب خیس میشد و من با دستهای کوچکم برای خودم گلوله درست میکردم و میذاشتم کنار حیاط تا خشک بشه و فکر میکردم مهمترین کار دنیا رو انجام دادم، احساس بینظیری بود، و بعد از اینکه هر شب اصرار داشتم از اون گلوله زغالهایی استفاده کنن که من درست کردم، با غرور بچهگانهام طوری زیر کرسی مینشستم، که انگار دیگه مرد شدهام.
اون روزهم همه سیاه شده بودن، حتّی بچهها که به هوای کمک کردن همه چیز رو به بازی میگرفتن و دودهها را رو به همه جای خونه میکشوندن. نمیدونم چطور بود که کسی به کار اونا کار نداشت و اجازه میدادن هر طور دلشون میخواد خوش بگذرونن.
بی بی تا چشمش افتاد به من گفت: اومدی قربون اون قد و بالات برم بیا کمک مادر مرد نداریم. گفتم: نمیتونم بی بی کار دارم باید برم، میخوام برم حجره با حاجی کار دارم.
آخه بی بی خیلی دوست داشت که هر چه زودتر من مرد بشم. منی که یک پسر بودم سرهفت تا دختر ته تاقاری و عزیز دردونه. بی بی میگفت: اگر تو دختر میشدی مطمئن بودم که آقات میرفت زن میگرفت بعد من با یک هوی پسرزا از غصه دق میکردم.
در واقع اونایی که حاج حسنعلی اردکانی رو میشناختن میدونستن که جوونمرد ترازاونی هست که این کارو بکنه، تازه اونم با بی بی، که سیده خانم طباطبایی بود وآقام بیاندازه احترامش را به خاطر جدش نگه میداشت. ولی بی بی با افسوس میگفت: این ربطی به جوونمردی نداره، حق حاجی بود که پسر داشته باشه، اگر تو دختر شده بودی من رضا میدادم.
نگاهی به بی بی انداختم که تا بازوش توی خاکه زغال بود گفتم: بی بی جان میخوام برم حجره با حاجی حرف بزنم امرمهمّی پیش اومده، برام دعا کن. دستشو از توی آب بیرون آورد و بلند شد ایستاد و گفت: خدا به خیر کنه، قباد جان چی میخواهی بهش بگی، چرا صبر نمیکنی بیاد خونه؟ گفتم: دیر میشه همین الان باید از حاجی کسب اجازه کنم، بعدازظهر منتظرم هستن، خدا بخواد و مخالفت نکنه راهم توی زندگی باز میشه، یکی از خواهرام گفت: قباد نکنه زن پسند کردی؟ و یکی دیگه گفت: داداش جون نکنه خاطرخواه شدی؟ و همه شروع کردن به خندیدن، از چهار پله بالا رفتم و لب ایوون ایستادم، خندم گرفت وگفتم: ماشاالله به بی بی جان وهفت تا خواهرم، خداحفظ تون کنه، آخه مگه دختری توی شهر مونده که زیر سرنذاشته باشین! یعنی بازهم دختری هست؟ عفت خانم خواهر بزرگم کمر راست کرد و گفت: خلاصه اگر دختر، مختری زیر سر گذاشتی بی فایده است چون ما جفت تو رو پیدا کردیم. قاه قاه خندیدم و گفتم: بی بی چی، اونو دیده، پسندیده؟ گفت: هنوز نه! ولی خیلی خوبه حکماً میپسنده مثل دستهی گل، آفتاب، مهتاب ندیده. قباد باید ببینیش. گفتم: چند بار بگم حالا زوده، آخه شماها کار و زندگی ندارین؟ والله من هنوز بیست سالم تموم نشده چرا میخواین زنم بدین؟...
-از متن کتاب-
خیلی خوب بود، داستان زندگی آدمهایی ساده و بکر، در روزگاری که همهچیز متفاوت بود...
فضاسازی دهه سی کتاب خیلی خوب و واقعی صورت گرفته و شخصیتها هم خوب درآمده بودند. تنها اشکال کتاب به نظر من خوبی و بدی مطلق بود در مورد افراد، یا همان وجه سفید و سیاه.
5
سرگرمکننده 🧩
گیرا 🧲
آموزنده 🦉
کتابی مربوط به دهه ۳۰ که از خوندنش لذت بردم و نکات آموزندهای ازش یاد گرفتم. پیشنهاد میکنم حتما مطالعه کنید.
2
برای یک روز وقت گذراندن خوبه ولی هیچ موضوعی نداره یک عشق ابدوغ خیاری الکی